شما را به برگی از نوشته هایم میهمان می کنم؛ امید است مورد توجه پرمهرتان قرار گیرد⚘
او یک معلم بود
به بچه ها چشم دوخته بود و در افکاری پراکنده غرق بود ... گاه سالنی را می دید که بچه ها با سر و صدای زیاد در رفت و آمد بودند و گاه صدای زنگ مدرسه در روانش طنین انداز می شد. ذهنش بسیار شلوغ شده بود حتی شلوغ تر از سر و صدای بچه های کلاس؛ به همین خاطر حالا دیگر به بچه ها هم نمی گفت ساکت ... به رنگ بی روح کلاس نگاه می کرد و به یاد می آورد آن روزها را که دیوار کلاسشان به سیاهی زغال می ماند و در همان کلاس های سیاه بود که رشد یافته بود، به بخاری نفتی گوشه کلاسشان می اندیشید که یک بار نزدیک بود آتش سوزی سهمگینی به راه اندازد. او آمده بود تا روزهای سیاه دیروز را در فضای مدرسه ی امروز به روشنایی مبدل سازد و حال می اندیشید چگونه می تواند ... تصمیم گرفت از دانش آموزان کلاس شروع کند، پرسش از بچه ها به عنوان استفاده کنندگان راستگو می توانست نتایج خوبی در برداشته باشد ... از بین دانش آموزان کلاس یکی گفت: در کلاس های ما محبت نیست ... دیگری گفت: امکانات نیست ... آن یکی گفت: ما فقط می شنویم؛ هیچ نمی بینیم! دیگری گفت: دلگیراست؛ حیاط سرد و بی روح است! معلمان افسرده اند ... در این میان یک صدای ضعیف از آخر کلاس با طنینی دلنشین گفت: ولی هر چه هست خوب است! خدا را شکر ... چه عجب یک نفر ساز موافق زد، معلم بی اختیار پرسید از چه راضی هستی؟ دانش آموز گفت: اینجا گاهی دوستانم به من خوراکی می دهند! اینجا فرصت گرم کردن دست های سرماخورده ام را دارم! اینجا می توانم فارغ از سرمای محل کارم باشم حرف های او باورنکردنی و بار گرانی بود؛ او علاوه بر این که یک دانش آموز بود یک کودک کار هم بود ... در همین احوال صدایی پیچید بچه ها به زنگ تفریح دعوت شده بودند، دانش آموز کارگر نرفته بود. معلم به نظاره قهرمان کوچک داستان ایستاده بود ...
به قلم یک معلم (منوچهر عبدی)
instagram: manoochehrabdi